(خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت)
بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان كرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو. واقعاً ؟ جون حاجی ؟
حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر كرد .
حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور كه كنار می كشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .
وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض می كرد ، شیر برایش درست می كرد . سفره را می انداخت و جمع می كرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می كرد ، خشك می كرد و جمع می كرد .
آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت كه همیشه به او می گفتم : درسته كه كم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، برای یك ماه دیگر وقت دارم .
نگاهم می كرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .
یك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می كردم.